نفسم پارسانفسم پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

♥ کلبه آموزشی سرگرمی پارسا ♥

یکی از نامه های زیبای بابا لنگ دراز به جودی ابوت

  جودی!... جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از د...
7 بهمن 1392

فرشته يك كودك

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: « مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟» كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: « مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»  خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته‌ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.»  اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي‌خواهد برود يا نه.  - اينجا در بهشت، من هيچ ...
21 دی 1392

تلفن کودک به خدا

الو … الو… سلام      کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  پس چرا کسی جواب نمیده؟  یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.  بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …  هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت د...
21 دی 1392

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.   بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آ...
21 دی 1392
1